اسماعيل نوری علا ـ  دنور ـ هشتم تير ماه 1380 ـ 29 ماه جون سال 2001                     پيوند به خانه نوری علا        پيوند به مخزن مقالات

 

پيوند به سالشمار مربوط به اين مقاله

 

نقش آقای دکتر يدالله رويائی در کانون نويسندگان ايران

 

1

           مصاحبه ای که در دو شماره اخير نشريه ايرانيان بچاپ رسيده و در طی آن آقای دکتر يدالله رويائی خاطرات خويش را از وقايع دهه 1340 و چگونگی پا گرفتن و تشکيل کانون نويسندگان ايران بيان داشته اند دارای چنان مطالب تازه و روشنگرانه ای در مورد برخی از زوايای تاريک تاريخچه تشکيل و فعاليت های کانون نويسندگان است که من, بعنوان يکی از شرکت کنندگان در شکل گيری اين کانون در سال 1346، يقين دارم که بررسی کنندگان آينده و مورخان تيزبينی که از پس اين سال ها خواهند آمد اين مصاحبه را همواره بصورت جزئی از اسناد کانون نويسندگان مورد نظر و اشاره و تدقيق قرار خواهند داد. در واقع بايد به آقای دکتر مسعود نقره کار تبريک گفت که در اين مصاحبه، بر خلاف رسم معمول مصاحبه کنندگانی که خود در زمينه مطرح شده صاحب نظرند، کلاً خموشی گزيده و وسط حرف مصاحبه شونده نپريده و اجازه داده اند که ايشان, در طی يک تک گفتار طويل, مطالبی را فاش سازند که تا کنون کسی از آنها خبر نداشته است و يا, اگر همچون من, با گوشه ای از آنها آشنا بوده بدليل نداشتن سند و مدرک قابل ارائه ترجيح داده است در مورد آنها خاموشی بگزيند. و حال من در اين مقاله قصد دارم خواننده کنونی و مورخ فردا را از اين نکات بديع و تا کنون ناگفته مانده با خبر کنم.

    نخستين موضوع بديع اين گفتگو بر می گردد به توضيح رابطه قانونی که به نام «قانون حق مولف و مصنف» در اواخر سال 1347 به تصويب مجلس شورای ملی ايران شاهنشاهی رسيد و برای اجرا به وزارت فرهنگ و هنر آن زمان (که زير نظر آقای مهرداد پهلبد, شوهر خواهر شاه, عمل می کرد) ابلاغ شد با تشکيل کانون نويسندگان ايران. ادعای اصلی آقای رويائی در اين مصاحبه آن است که: «فکر تشکيل کانون نويسندگان در آغاز با فکر ايجاد قانونی برای حفظ و حمايت از حقوق مولفان و مترجمان بوجود آمد.» من، بعنوان يکی از کسانی که، به تصديق خود آقای رويائی در اين مصاحبه، در جريان های روشنفکری دهه 40 فعال بوده برای اولين بار است که نسبت به رابطه ای که آقای رويائی در بالا به آن اشاره کرده اند آگاه می شوم و در عين حال، گمان نمی کنم کس ديگری هم از ميان جمع آن روزها از چنين امری آگاهی داشته است. کسانی که در طی سی و چند ساله اخير در مورد کانون نويسندگان و چگونگی پيدايش آن سخن گفته اند، مثل آقای دکتر رضا براهنی، آقای دکتر باقر پرهام، آقای محمدعلی سپانلو و حتی خود آقای دکتر مسعود نقره کار، که اين روزها مورخ رسمی کانون نويسندگان بشمار آمده و در مورد آن دست به تحقيقات گسترده زده و در اين مورد کتاب و مقاله چاپ کرده اند، هيچکدام  در نوشته های خود به وجود چنين رابطه ای اشاره نکرده اند. من که در ادوار سه گانه دوره اول کار کانون نويسندگان (از 1346 تا 1349) همواره در جلسات هيئت دبيران کانون حضور داشته و بعنوان مسئول امور جاری کانون (که با عنوان «منشی» کانون شناخته می شد) در جريان زير و بم فعاليت های آن بوده ام بخوبی بياد می آورم که زمزمه بررسی لايحه ای در موردحفظ حقوق مولف و مصنف (که آن روزها هنوز بعنوان «قانون کپی رايت» شناخته می شد) تنها پس از تدوين اساسنامه کانون بگوش ما رسيد و ما مدت ها تلاش کرديم تا متن اين لايحه را بدست آوريم و عاقبت هم اين امر به کمک آقای مسعود بهنود، که عضو کانون نبود اما به کانونيان محبتی داشت، ميسر شد و ما توانستيم از چند و چون آن با خبر شويم. در اواخر خرداد ماه 1347 هيئت دبيران کانون بمن مأموريت داد تا اين متن را بخوانم و نظراتم را به آن هيئت گزارش کنم. من در طی خواندن اين متن متوجه شدم که هدف تهيه کنندگان لايحه نه تنها حفظ حقوق مولف و مصنف (بخصوص حقوق معنوی آنان) نيست بلکه لايحه طوری تهيه شده که همه مولفان و مصنفان پس از تبديل شدن آن لايحه به قانون «موظف» خواهند بود که، تحت عنوان برخورداری از چتر حمايتی دولت، آثار خود را در اداره ای که به همين منظور بوجود می آمد «ثبت» کنند و در طی اين ثبت است که آثار مورد بررسی مميزان قرار گرفته و، در صورت رد شدن از جانب مميزان، اجازه انتشار نمی"گيرد. ماحصل گزارش من به هيئت مديره آن بود که اين لايحه خطرناکی ست و بايد مبارزه با آن سرلوحه فعاليت های کانون قرار گيرد. اين نظر در هيئت دبيران به تصويب رسيد و قرار شد خود من در اين مورد فعاليت کنم. برای من محرز بود که فرستادن اين لايحه به مجلس اقدام جديدی ست در ادامه عمل يک سال و نيم پيشتر دولت، آنگاه که در آبان 1345 اعلام شد که از آن پس ناشران و چاپخانه ها وظيفه دارند برای چاپ هر کتاب از اداره نگارش وزارت فرهنگ و هنر «شماره ثبت» بگيرند. اين تصميم دولت آنچنان غيرقانونی و دست و پا گير بود که ابتدا صدای ناشران و چاپخانه ها را در آورد، چرا که کتاب هائی که بوسيله ايشان به اداره نگارش فرستاده می شد مدتها روی ميز مميزان باد می خورد و بدينسان امر چاپ و انتشار عملاٌ کند و گاه متوقف می شد. بنيانگزاران کانون از همان آغاز متوجه اين نکته اخير بودند و قصد داشتند تا زير سقف کانون با اين امر مبارزه کنند. اما آن مبارزه هنوز آغاز نشده دولت کوشيده بود با اين لايحه جديد مشکل «قانونی نبودن ثبت آثار» را از پيش پای خود بردارد و اين بهانه «قانونی نبودن» رااز معترضين بگيرد. به عبارت ديگر، اکنون با فرستادن اين لايحه به مجلس در واقع، بقول قماربازها، يک خال بالاتر را رو کرده و کوشيده بود به بهانه حمايت از حقوق مولف و مصنف رفتن آثار به سلاخ خانه اداره نگارش را بزک «قانونی» کند. من در پی مأموريتی که از جانب هيئت دبيران اول کانون به من محول شد با آقای مسعود بهنود تماس گرفتم و قرار شد نظراتم را بعنوان نقد و تفسيری در مورد مفاد لايحه نوشته و به ايشان بدهم و ايشان هم آن را هر روز بصورت مطلب دنباله دار در صفحه اول روزنامه آيندگان بچاپ رساند. در آن مقالات کوشيده بودم علاوه بر توضيح خطر قانونی شدن سانسور به مشکلات ديگری نيز که برقراری «کپی رايت» در ايران برای کتابخوان ها و نويسندگان ايجاد می کرد اشاره کنم. همزمان با اين کار هيئت دبيران کانون نيز نامه ای خطاب به کميسيون فرهنگ و هنر مجلس نوشت و طی آن نسبت به مفاد لايحه اعتراض کرد. از آنجا که من اين داستان را قبلاٌ در همين نشريه «ايرانيان چاپ واشنگتن» نوشته ام (نگاه کنيد به سال چهارم، شماره 79، جمعه 26 آذر 1378، تحت عنوان «کانون نويسندگان و روياروئی با دولت ها») در اينجا از جزئيات کار صرفنظر کرده و تنها به ذکر اين مطلب اکتفا می کنم که نتيجه کار به آنجا منجر شد که من در جلسه کميسيون مزبور حاضر شده و نمايندگان را متوجه آن سازم که لايحه مزبور با قانون اساسی مغايرت دارد و از آنها تقاضا کنم که بجای هر نوع دستکاری مفصل فقط جمله «ثبت آثار جهت حفظ حقوق مولف و مصنف اجباری ست» را به «ثبت آثار اختياری است» تبديل کنند. طی يک جلسه پر شور و ماجرا که شرح آن را در آن مقاله نوشته ام، کميسيون با حرف من موافقت کرد و عليرغم سر و صداهايی که نماينده وزارت فرهنگ و هنر در اين جلسه براه انداخت قانون با تغيير اين واژه تصويب شد.

       و همه اين مطالب را نوشتم که توضيح داده باشم چرا اظهارات آقای رويائی با آنچه ما در زير سقف کانون شنيده بوديم و می دانستيم تفاوت دارد و حرف تازه ای است. بخاطرم هست که هيئت مديره اول کانون، در گزارش خود به مجمع عمومی دوم که در اسفند ماه 1347 برای انتخاب هيئت دبيران جديد تشکيل شده بود، اعتراض به اين لايحه را بعنوان يکی از دست آوردهای مهم کانون تلقی کرده بود. متأسفانه من اکنون به متن کامل آن گزارش دسترسی ندارم اما ديده ام که آقای دکتر باقر پرهام، به هنگام نوشتن روايت خود از تشکيل کانون نويسندگان، به اين گزارش اشاره کرده و از آن نقل کرده اند که: «هيئت دبيران کانون در اواخر بهار 1347 توانست متن لايحه حمايت از حقوق مصنف را که به مجلس تقديم شده بود بدست آرد... پس از اقداماتی چند و مکاتبه با کميسيون فرهنگ و هنر مجلس، نماينده کانون به آن کميسيون دعوت شد و در آنجا يکايک موارد نقض و نارسائی لايحه مزبور را متذکر گشت.» (باقر پرهام، سلسه مقالات به نام «حزب توده و کانون نويسندگان»، در کتاب جمعه به سردبيری احمد شاملو، بهار 1359. آقای پرهام در زيرنويس مربوط به اين نقل قول می نويسند: «اخبار کانون نويسندگان ايران، تيرماه 1348. مطلبی که نقل شد از گزارش هيئت دبيران به مجمع عمومی مورخ 23 اسفند 1347 گرفته شده.»

       آقای رويائی، در گفتگوی خود با آقای نقره کار، پس از دادن گزارشی از احوالات و جريانات روشنفکری در سال های 1343 تا 1346 ، و بقول خودشان حتی «پيش تر»، که من بموقع به مفردات اين گزارش هم خواهم پرداخت، بعنوان سوابق تشکيل کانون نويسندگان ايران و بی آنکه مشخص کنند منظورشان از واژه «ما» کيست (و من به اين موضوع هم خواهم پرداخت) می نويسند: «خب، در چنين اوضاع و احوالی لازم بود که مسئله حق ترجمه و تأليف و نوشتن و دفاع از حقوق مترجم و مولف و نويسنده بنحوی حفظ شود.چنين قانونی در ايران وجود نداشت... و مسئله تأليف در ايران مسکوت بود. ما خواستيم در اين رابطه به تقليد از قانون دپو ليگالِ فرانسه قانون دفاع از حقوق مولف را بوجود بياوريم. يعنی کتاب ها در کتابخانه ثبت شوند و شناسنامه داده شود و همه حقوق مولف حفظ شود.» آنگاه به اين نکته اشاره می کنند که: «فريدون هويدا هم به ما (؟!) کمک کرد...» و عاقبت سخنان خود را چنين جمع بندی می کنند: «... اينگونه پی گيری ها و کمک ها (؟!) باعث شد اين قانون به تصويب برسدو وزارت فرهنگ و هنر مأمور اجرای آن شد...»

     همانگونه که ملاحظه می شود، معلوم نيست که صحبت از چه زمانی و پی گيری ها و کمک های چه کسانی ست. ما البته می دانيم که کانون در پايان سال 1346 و آغاز سال 1347 تشکيل شده است و قانون مزبور در اواخر سال 1347 به تصويب رسيده و، مطابق اسناد موجود، در طول سال 1347 مقدار زيادی از انرژی و وقت کانون صرف جلوگيری از تصويب اين قانون شده و خوشبختانه نيز با تبديل واژه «اجباری» به «اختياری» از مشروعيت يافتن «ثبت آثار» بعنوان وسيله ای برای اعمال مميزی جلوگيری شده است. پس کانون از نخستين روز کار خود سرگرم مقابله با اين قانون بوده است و نمی توانسته در نگارش و تصويب آن دخالت مثبت داشته باشد.

       حال به يک پرسش اساسی می رسيم: فحوای کلام آقای رويائی هم نشان می دهد که کار نوشتن لايحه در ميان جمعی خاص که آقای رويائی با آنها حشر و نشر داشته، و پيش از پيدايش فکر تشکيل کانون، مطرح بوده است. در عين حال اين نکته هم آشکار است که لوايح تقديمی به مجلس را دولت ها تهيه کرده و اغلب برای تهيه اين لوايح از صاحبنظران دست آموز خود استفاده می کنند. اما چگونه است که در سخن آقای رويائی از نام کسانی که در تهيه اين لايحه شراکت داشته اند خبری نمی شنويم و از ميان آن «ما»ئی که ايشان به آن اشاره می کنند تنها از آقای فريدون هويدا ذکری می شود که برادر نخست وزير وقت است و بزودی هم نماينده دائمی شاهنشاه آريامهر می شود در سازمان ملل. من البته در اينجا قصدم جبهه گيری در برابر آقای فريدون هويدا که اين روزها به هيئت مردی کهنسال و جهانديده قلمی شيرين می زنند نيست. بلکه می خواهم نشان دهم که در آن روزها ايشان ربط و اشتراکی با آن دسته نويسندگانی که بعداً کانون نويسندگان را بوجود آوردند و اغلب آنان اينک رخ در نقاب خاک کشيده اند نداشته اند. يعنی می خواهم نشان دهم که چگونه در روايت آقای رويائی دوغ و دوشاب با هم مخلوط می شوند و دست اندر کاران تشکيل کانون نويسندگانی برای مبارزه با مسائلی همچون همين لايحه، خودشان نويسنده و مولف آن لايحه از آب در می آيند و چيزی را تهيه می کنند که قرار است دولت آقای هويدا و وزارتخانه آقای پهلبد آن را برای تصويب به مجلس بفرستند و آنها می کوشند تا مجلس را قانع کنند که به اين لايحه رأی ندهد! بخصوص اگر به شماره های نشريه «جهان نو» به سردبيری آقای دکتر رضا براهنی در اسفند 1345 مراجعه کنيم می بينيم که صفحات آن مشحون از حملات قلمی آقايان جلال آل احمد و اسلام کاظميه است به شخص آقای فريدون هويدا که در ظاهر نويسنده فرانسوی زبان رمان «قرنطينه» به ايران آمده اند تا راه و رسم روشنفکران مستقل از حکومت در جهان سوم را به آنها بياموزند. و راستی چگونه است که آقای رويائی، بدون آگاه کردن بقيه نويسندگان و دوستانشان بر آن شده اند که با کمک آقای فريدون هويدا مشکل حق مولف و «کپی رايت» در ايران را حل کنند؟ چرا ايشان آن روزها هيچ کدام از ما را از کار بزرگی که در دست داشتند آگاه نکرده اند؟ چرا به کانون نگفته اند که آنقدر دنبال متن اين لايحه نباشيد چرا که من خود نويسنده آنم و می توانم آن را در اختيار شما قرار دهم؟ چرا ايشان کانونيان را از آن همه «مزايا» ی اين قانون آگاه نکردند؟ چرا در اين قانون تهيه شده بوسيله ايشان هيچ اشاره ای به آزادی قلم (يعنی حقوق معنوی نويسنده و مولف) نشده و قضيه در حد «حقوق مادی» مولف و مصنف باقی مانده است؟ و چرا نگفته اند که اين قانون چگونه می توانست راه ترجمه و استفاده از کتاب های ناشران بزرگ بين المللی را بر مای ايرانی بنندد و به بهانه «کپی رايت» جلوی ورود و ترجمه آزاد کتاب و مجله را در ايران بگيرد؟ و چرا ما ندانستيم ايشان کی و کجا لباس مشاورت دولت آقای هويدا را بر تن کردند و برای دولت ايشان لايحه نوشتند؟ براستی که مصاحبه آقای دکتر رويائی با آقای دکتر نقره کار مشحون از اخباری غافگير کننده است.

       و من در قسمت دوم اين مقاله خواهم کوشيد هم اين سِرّ  تازه مکشوف را بيشتر بررسی کنم و هم به مطالب بديع و غافلگيرکننده ديگری که در اين مصاحبه مطرح شده بپردازم. اما پيش از اين کار، و بخاطر آشنا کردن خواننده امروز و فردای تاريخ معاصر، ماه و سالشمار کوتاهی از دهه 1340 را ضميمه مطلب  می کنم تا بتوانيم با در دست داشتن يک چارچوب مقايسه درباره حوادثی که منجر به تأسيس کانون نويسندگان شد و نيز نقش آقای دکتر رويائی در آن سال ها سخن بگوئيم. فکر می کنم با وجود اينکه اين کار مطلب مرا کمی مطول خواهد کرد اما يقين دارم که خواندن ماه و سال شماری که تهيه کرده ام برای خوانندگان شما خيلی خسته کننده و نامفيد نخواهد بود.

 

2

در قسمت اول اين مقاله نوشتم که مصاحبه آقای دکتر يدالله رويائی با آقای دکتر مسعود نقره کار که در دو شماره پيش «ايرانيان» چاپ شده بود حاوی نکات بديعی ست. در همان قسمت اول مقاله ام کوشيدم نشان دهم که چگونه هيچ کس از بنيانگزاران کانون نويسندگان از اين واقعيت اطلاع نداشت که متن لايحه «حفظ حقوق مولف و مصنف» که به وسيله وزارت فرهنگ و هنرِ آقای پهلبد به مجلس شورای ملی تقديم شده و در اواخر 1347 و اوايل 1348 در آن مجلس به صورت قانون در آمد بوسيله آقايان دکتر رويائی و فريدون هويدا نوشته شده است. از سوی ديگر، مطابق اسناد موجود، می دانيم که کانون، در سرآغاز فعاليت های خود، اين لايحه را وسيله ای برای رسمی کردن سانسور و کمک به بنگاه های انتشاراتی بزرگ خارجی قلمداد کرده و  در سراسر سال 1347, چه در خارج از مجلس و چه در داخل کميسيونِ رسيدگی کننده آن سرگرم مبارزه با تصويب لايحه بود. حال، از آنجا که آقای يدالله رويائی خود از اعضاء مؤسس کانون نويسندگان بوده و از مبارزه کانون عليه اين لايحه خبر داشته است، نقش دوگانه ايشان، از يکسو در اردوی دولت آقای هويدا و در تهيه اين لايحه و، از سوی ديگر، حضور ايشان در کانونی که کمر به مبارزه با اين لايحه بسته بود بصورت معادله ای مبهم و سئوال برانگيز در می آيد.

          در واقع نکته عجيب ديگر در مصاحبه آقای دکتر رويائی سکوت مطلق ايشان درباره فعاليت های کانون عليه لايحه ای ست که از جانب ايشان برای دولت آقای هويدا تهيه شده و از سوی وزارت فرهنگ و هنر آقای پهلبد به مجلس رفته است. آقای رويائی، همراه با سکوت در مورد اين جريان، اساساً کانون را بعنوان يکی از منابع تهيه اين لايحه معرفی کرده و تأسيس آن را امری برآمده از فعاليت های مشترک خودشان و کانون در امر تهيه اين لايحه می دانند. ايشان می نويسند: «فکر تشکيل کانون در آغاز با فکر ايجاد قانونی برای حفظ و حمايت از حقوق مؤلفان و مترجمان بوجود آمد». اما اين روايت بصورت گريزناپذيری تاريخ شکل گرفتن کانون را وارونه می سازد. بعبارت ديگر، در گفتگوی آقای رويائی و آقای نقره کار ما با «روايت نوينی» از تاريخچه کانون روبرو می شويم که هيچ کس، حتی خود آقای نقره کار نيز، تا پيش از انجام اين مصاحبه از آن خبر نداشته است. آقای دکتر نقره کار در کتاب خود به نام «طرح مقدماتی تاريخچه کانون نويسندگان ايران (نشر آينده  ـ ونکوور  ـ بهار 1375  ـ  صفحه 1) اين تاريخچه را چنين شرح می دهند: «سال 1346، هنگامه حاکميت رژيم شاهنشاهی که حتی هياهوهای اصلاحات نتوانسته بودند حجابی بر چهره عريان استبداد شوند، در روزگار خلاء فعاليت های سياسی مترقی و دموکراتيک، که قلع و قمع احزاب، گروه ها و جريان های سياسی، اجتماعی، فرهنگی و صنفی در بروز آن نقش داشت، وزارت فرهنگ و هنر و مشاوران فرهنگی فرح پهلوی پا به ميدان گذاشتند تا علاوه بر نمايش هنرپروری شهبانو، وجود آزادی قلم و بيان و انديشه در ايران را اعلام کنند. آن ها برگزاری جشن های هنر و کنگره ای جهانی با شرکت شعرا، نويسندگان و مترجمان ايرانی و خارجی را در دستور کار قرار دادند، و در حين تدارک برپائی آن، از بسياری از اهل قلم نيز دعوت کردند تا در آن کنگره شرکت کنند. عده ای از شعرا، نويسندگان و مترجمان، در اواخر سال 1346 با انتشار بيانيه ای اعلام کردند که به علت نبود آزادی انديشه و بيان در جامعه، و دخالت ادارات و عناصر سرکوب و سانسور رژيم در کار انتشار و طبع، و مانع تراشی های ريز و درشت در برابر فعاليت ها و خلاقيت های فرهنگی و فکری، به عنوان اعتراض در اين کنگره شرکت نخواهند کرد. فکر تدارک تهيه اين تحريم نامه نطفه شکل گيری کانون نويسندگان ايران شد و کانون نويسندگان ايران با انتشار بيانيه اول کانون، در ارديبهشت ماه 1347 اعلام موجوديت کرد. همين اقدام نيز سبب شد تا رژيم شاهنشاهی کنگره اش را به تعويق و تعطيل بياندازد».

و من, به استناد گزارش هيئت دبيران اول کانون در مورد فعاليت های خود در سال 1347 ـ که بخشی از آن را در قسمت اول اين مقاله آوردم _ اضافه می کنم که، پس از آگاهی کانونيان از وجود لايحه ای به نام «قانون حفظ حقوق مولفان و مصنفان» که گويا در آغاز سال 1347 بوسيله وزارت فرهنگ و هنر به مجلس شورای ملی تقديم شده بود، يکی از نخستين فعاليت های اين کانون مبارزه با اين لايحه و ممانعت از تصويب آن تعيين شد و. نتيجه تلاش های آنان هم اين بود که در مجلس شورای ملی کلمه «اجباری» بودن ثبت آثار با واژه «اختياری» تعويض شده و قانون از نفاذ و آمريت پيش بينی شده دستگاه افتاد. در آن زمان، و تا پيش از انتشار مصاحبه اخير, برای بسياری از دست اندرکاران کانون ـ و از جمله صاحب اين قلم ـ هرگز روشن نبوده است که اين لايحه به دست چه کس و يا کسانی نوشته شده بود. و اکنون، بعد از 34 سال، آقای دکتر رويائی در مصاحبه خود با آقای دکتر نقره کار می گويند که آن لايحه را «ما» (يعنی ايشان و ديگرانی که به صراحت از آنان نام برده نشده است) به کمک آقای فريدون هويدا نوشته ايم.

       البته تا اينجای قضيه را می توان به يک افشاگری شجاعانه تعبير کرده و از بابت آن از ايشان متشکر هم بود. اما ايشان در کنار اين افشاگری دست به بازنويسی تاريخچه کانون می زنند و بی هراس از حضور آقای دکتر نقره کار چنين می گويند:

الف ـ فکر تشکيل کانون ... بر می گردد به سال های 1345 و 1346 و حتی ... پيش تر، سال های 1343 و 1344».

ب ـ «می خواهم بگويم که فکر تشکيل کانون نويسندگان در حقيقت با فکر ايجاد قانون حفظ و حمايت از حقوق مولف همراه بود. يعنی اينکه در آغاز کار حقوق مؤلف چهره و نمای موجه اين فعاليت شده بود و بهمين جهت هم در اوائل نظام ترسی از اين ترکيب نداشت!»

پ ـ «مسئله برپائی و ايجاد کنگره درباری هم در واقع رقابتی بود که پهلبد می خواست با جشن هنر شيراز و قطبی و باصطلاح خودش با کانون نويسندگان بکند، چرا که تصور می کرد کانون هم در جبهه تأييد و تشويق فعاليت های هنری راديو و تلويزيون گام برمی دارد!»

ت ـ «مضيقه و فشار (از جانب وزارت فرهنگ و هنر) کم کم طوری شد که سانسور شد هدف و مشغله کانون نويسندگان ايران.»

         بدينسان، در روايت آقای رويائی، تاريخ تشکيل و فعاليت کانون نويسندگان بکلی شکل و محتوای تازه ای بخود می گيرد: کانون قبل از تاجگزاری شاه (آبان 46) و اعلام تشکيل کنگره نويسندگان وجود دارد و دو سه سالی هم از فکر تشکيل اش می گذرد و آقای پهلبد هم تصور می کند که کانون با راديو تلويزيون سر و سری دارد و, در رقابت با هر دوی اين تشکيلات, تصميم به برگزاری کنگره می گيرد و چون کانون در اين راه مقاومت می کند، آقای پهلبد هم در کار سانسور به سخت گيری دست می زند و، در نتيجه، کم کم سانسور می شود مشغله کانون نويسندگان ايران! همه ی مصاحبه آقای رويائی بصورت دقيقی بر حول اين سناريو، يا روايت، ساخته و پرداخته شده است.

        يعنی، سناريوی يکی کردن تشکيل کانون و نوشتن لايحه حقوق مؤلف و مصنف در صورتی قابل تحقق و پذيرش است که دست کاری های مختصری در مورد تاريخ فعاليت های کانون صورت پذيرد. وگرنه کافی ست بپذيريم که کانون سه ماهی پس از اعلام تشکيل کنگره و برای مقابله با آن بوجود آمده است تا سناريوی آقای رويائی بکلی غلط از آب درآيد.

       ايشان برای اينکه تاريخ تشکيل کانون را دو سه سالی به عقب بکشند و آن را با دوران همکاری های مخفی خودشان با دولت آقای هويدا همزمان کنند به درآميختن دوغ و دوشاب و قلمداد کردن گردهمآئی های کافه ای و حتی ميهمانی های خانگی گروهی نويسنده بعنوان بخشی از تاريخ تشکيل کانون مشغول می شوند. در سناريوی ايشان کانون در سال های 1343 و 1344 بوجود آمده است؛ به آن نشانی که ايشان، همراه برخی از دوستانشان (که بنده هم يکی از آنان بوده ام و بعداً، در سال ،1346 من و يکی دو تن ديگر از اين جمع در بوجود آمدن کانون هم نقش داشته ايم) در آن سال ها در زير زمين تالار قندريز دور هم جمع می شده اند. و بعداً هم, در سال1345, وقتی نشريه ايشان (به نام «بارو») از طرف دولت توقيف شده است، ايشان به همراه برخی ديگر از بنيانگزاران کانون بديدار آقای اميرعباس هويدا، نخست وزير وقت، رفته اند. و پس, بنا بر همه اين دلايل متقن، کانون نه تنها در سال های 1343، 44, و 45 وجود داشته بلکه در اواسط سال 1346 به علت نظر مثبتش نسبت به «فعاليت های هنری راديو و تلويزيون» آقای پهلبد را عصيانی کرده و ايشان را واداشته است که فکر برپا کردن کنگره را در برابر جشن هنر آقای قطبی و تلويزيون مطرح سازند. آنگاه اين کانون, با 4 سال سابقه فعاليت، در مقابل آقای پهلبد موضع گيری می کند و حوادث بعدی پيش می آيد که می دانيد.

     البته آقای رويائی زرنگ تر از اين هاست که دستکاری در سير و تسلسل حوادث تاريخی را به همين سادگی انجام دهد. آمديم و برخی از آن دست اندر کاران که ايشان نام می برند به انکار حرف های ايشان برخاستند. آن وقت چه خواهد شد؟ جواب آنها در آستين آقای رويائی موجود است. نخست اينکه ايشان در ابتدای مصاحبه توضيح می دهند که «سال هاست از اين قضيه می گذرد و آنچه مربوط به من و حافظه من می شود ـ يعنی سهم ما و گروه ما از فکر تشکيل کانون نويسندگان ـ سايه روشن دوری ست که من بايد از عمق حافظه ام بيرون بکشم. حالا سی و اندی سال از آن روزها گذشته است و من هم آن قوت حافظه را که در گذشته، در جوانی خود, داشتم ندارم.» سپس، هر کجا که قضيه ی بی ربطی را بعنوان بخشی از تاريخچه تشکيل کانون ذکر می کنند همان را در جای ديگری از مصاحبه مورد ترديد يا انکار قرار می دهد تا جواب آن مچ گير احتمالی را از پيش داده باشد. مثلاً  ايشان ابتدا صفحاتی را به چگونگی گردهمآئی های خود و يارانشان در ميهمانی ها و در زيرزمين تالار قندريز اختصاص داده و سپس کار را به توقيف نشريه «بارو» می کشانند و اظهار می دارند که: «تعطيل بارو در واقع وسيله ای و موفقيتی شد تا شاعران و نويسندگان نگرانی خودشان را عليه سانسور، چه در نامه های دسته جمعی (؟!) و چه در نشست های خود در کافه ها و مهمانی ها و محافل ابراز دارند». و سپس زيرکانه همين ميهمانی ها را بعنوان فصلی از تاريخچه تشکيل کانون قلمداد می کنند. اما، جائی دورتر در اين مصاحبه می فرمايند: «البته هنوز کلمه کانون به ميان نيامده بود و آن زمان بيشتر از اتحاديه نويسندگان صحبت می شد.»

      چنانکه خواهيم ديد، ايشان ديدار با آقای اميرعباس هويدا در سال 1345 را هم جزئی از فعاليت های کانون قلمداد می کنند و در مورد آن شرح مشبعی می دهند. اما در اين مورد هم يک جای ديگر بصورتی گذرا می گويند: « ما برای اجازه تشکيل کانون نويسندگان پيش هويدا نرفتيم, اشتباه نشود. شايعاتی که در اين مورد هست صحيح نيست. ما ديگر به بن بست رسيده بوديم».      به هر حال و بدينسان، آن ميهمانی ها و اين ديدار از يکسو در متن خاطرات ايشان از تاريخ تشکيل کانون نويسندگان جا می گيرند و، از سوئی ديگر, ارتباطی با کانون ندارند.  هرچند که به نظر من حتی همين جمله که « ما برای اجازه تشکيل کانون نويسندگان پيش هويدا نرفتيم» نيز در سخن آقای رويائی يک کارکرد جانبی و تلويحی دارد و بدين معنا نيز می شود آن را، بقول امروزی ها، «قرائت» کرد که کانون آن روزها (یعنی در اواسط سال 1345) نيز وجود داشته است اما  آقای رويائی و نويسندگان همراهشان برای اجازه گرفتن در مورد آن نزد آقای هويدا نرفته بوده اند.

 

      باری، با ريختن اين طرح «نوين» برای تاريخچه کانون و, به همين سادگی, دو سه سالی به عمر کانون افزوده می شود. اين افزايش سن و در نتيجه مستند شدن سناريوی نوين برای آقای رويائی چندين و چند خاصيت دارد. نخست اينکه مسئله رابطه کانون و قانون حق مؤلف به نفع ايشان حل می شود و همينکه ايشان در نوشتن لايحه مربوط به اين قانون شراکت داشته اند خود نشانگر آن می شود که کانون هم در اين کار درگير بوده است. بهمين دليل هم هست که در روايت آقای رويائی جريان مبارزه کانون با اين لايحه بکلی ناديده گرفته می شود. آخر کانون که نمی توانسته برعليه لايحه ای اقدام کند که خود نويسنده ی آن بوده است. بدينسان، و با مدد اين تاريخنگاری هوشمندانه است که ايشان می توانند «بگويند و نشان دهند» که چگونه بوده است که، در عين همکاری با آقای فريدون هويدا و «ديگران» در تدوين لايحه ای برای دولت آقای اميرعباس هويدا، می توانسته اند از موسسان و رهبران کانون نيز باشند. در واقع يکی از هدف های ايشان آن است که بگويند همه دوستانشان (چه در داخل و چه در خارج از کانون نويسندگان) همگی در فکر نوشتن لايحه مزبور با ايشان شريک بوده اند و قصدشان هم رساندن نفع مهمی به کل جماعت نويسنده بوده است اما بعداً اين لايحه از مسير خود خارج شده و بصورت مستمسکی برای سانسور در آمده و ايشان هم از ضرر کردگان چنين سانسوری هستند.

اين «سناريو» نه تنها گناه ايشان در نوشتن لايحه مزبور را پاک می کند بلکه اين امکان را نيز فراهم می آورد که ايشان به صورت يکی از رهبران کانون نويسندگان درآمده و جرأت آن را پيدا کنند که در جمع بندی پايان مصاحبه بگويند: «... می توانم بگويم و نشان دهم که فکر تشکيل کانون نويسندگان از کجا نطفه گرفت. نقش من هم که تا حدودی از خلال حرف های من روشن است. اين بود که تا سال 45 و 46 و شايد پيش از آن نقش يکی از موسسان را داشتم.»

اما اين شايد يکی از موارد بسيار معدودی در اين مصاحبه باشد که آقای رويائی از واژه «من» استفاده می کنند. ايشان در سراسر اين مصاحبه، و در اين «بازـ وارونه نويسی» ی شگرف تاريخچه ی کانون، و در راستای سفت و سخت کردن سناريوی خود، شگرد بديع ديگری را نيز ـ بصورت استفاده ی دائم از واژه ی «ما» در موارد و مراحل گوناگون ـ بکار برده اند. اصلاً مصاحبه ايشان، چنانکه ديديم، با يک «ما» ی فرضی آغاز می شود و ايشان می گويند که قصد دارند از «سهم ما و گروه ما» در تشکيل کانون سخن بگويند. با ساختن و جا انداختن اين «ما» ست که آقای رويائی می تواند در همه کارهای بد خود شريک داشته باشد و در همه ی کارهای خوب ديگران شريک بشود. جالب است که حرکت و عمل اين «ما» را در آن پنج شش سالی که ايشان درباره اش سخن می گويند تعقيب کنيم:

ايشان تاريخچه ی خود را چنين آغاز می کنند: «آن زمان (يعنی سال های 1343 و 1344) گروهی شاعر و نويسنده بوديم که هر هفته و يا گه گاه (؟!) در سالن نمايشگاه قندريز جمع می شديم... گروه ما، البته از آن وقتی که در ذهن من مانده اند، محمدعلی سپانلو، احمدرضا احمدی، نادر ابراهيمی، پرتو نوری علاء (همسر سپانلو)، فريدون معزی مقدم، اسماعيل نوری علاء، مريم جزايری، مهرداد صمدی و ديگرانی بودند.»

و پس از شرح فعاليت های نوشتاری و انتشاراتی گروه نتيجه می گيرند که: «در چنين اوضاع و احوالی لازم بود که مسئله حق ترجمه و تأليف و نوشتن و دفاع از حقوق مترجم و مؤلف و نويسنده به نحوی حفظ شود... ما می خواستيم در اين رابطه از قوانين فرانسه قانون حق مؤلف را بوجود آوريم؛ يعنی کتاب ها در کتابخانه ملی ثبت شوند و شناسنامه داده شود و همه حقوق مؤلف حفظ شود.»

      تا اينجا، يعنی پس از ارائه ی ليست اعضاء گروه، فرض بر اين است که همان شرکت کنندگان در گرد همآئی های زيرزمين تالار قندريز هستند که به فکر «بوجود آوردن قانون حق مؤلف» می افتند و در مورد آن اقدام می کنند و لازم هم نيست که از خود بپرسيم که از کی محل تهيه لوايح دولت و تصويب آنها بصورت قانون از مجلس شورای ملی ايران به زيرزمين تالار قندريز منتقل شده است و نقشه ی آن «ما» برای اينکه فکر خود را  عملی و قانونی کند چه بوده است. حتی در هيچ کجا ذکر نمی شود که «ما» چگونه متن اين قانون را بدست وزارت فرهنگ و هنر و آقای پهلبد (که قرار است بعداً با «ما» دشمن شود) رسانده است تا آن وزارتخانه متن مزبور را بصورت لايحه ای تقديم مجلس شورای ملی کرده و تقاضای تصويب آن را بنمايند.

     در اينجا با توسع اين شگرد جالب از جانب ايشان روبرو می شويم و اين گسترش تکنيکی عبارت است از افزودن نام های جديد به گروه بدون حذف نام کسانی که از گروه خارج می شوند. ايشان می گويند: «يادم می آيد که در تهيه اين قانون  فريدون هويدا هم به ما... به علت آشنائی و دوستی که با من، ابراهيم گلستان و مهرداد صمدی داشت کمک کرد.» من حاضرم قسم بخورم که ديگرانی که ايشان بعنوان «گروه ما» از آنان ياد می کنند از چنين جريانی با خبر نبوده اند و جمع آمدن آقايان رويائی و مهرداد صمدی و ابراهيم گلستان با آقای فريدون هويدا کوچکترين ربطی به بقيه آن گروه ندارد ـ گروهی که تازه برخی شان (مثل خواهرم، پرتو, که هنوز دوران جدی نويسندگی اش را شروع نکرده بود) در آن زمان بصرف ازدواج و بهمراه همسر خود در آن ميهمانی ها حضور داشتند و تنها اکنون است که بضرورت تصحيح تاريخ بعضويت افتخاری گروه آقای رويائی در می آيند.

      اما وقتی خر آقای رويائی از پل توجيه چگونگی نوشتن اين لايحه و ماست مالی نقش محرمانه ی ايشان در اين کار می گذرد، ايشان ديگر نياز چندانی به اعضاء اين گروه ندارند چرا که از آن پس ديگر صحبتی از گروه نيست و ايشان با احمد شاملو ست که نشريه «بارو» را منتشر می کنند و, بنا به روايت خودشان, برای چاره جوئی در مورد رفع توقيف از آن به ديدار آقای اميرعباس هويدا می روند. اما وقتی به تشکيل کانون نويسندگان در بهمن 1346 می رسيم لازم است که ايشان اعضاء آن گروه را دوباره احضار کنند تا با حضورشان بر اين نکته شهادت دهند که تشکيل کانون نويسندگان در ادامه همان ميهمانی ها و گردهمآئی های سال 1343 و 1344 بوده است. ايشان می نويسند: « بهر صورت کانون نويسندگان شکل گرفت... و خُب نقش گروه کوچک تالار قندريز هم زياد بود. همين گروه کوچک توانسته بود که جلال آل احمد را کنار به آذين بنشاند و يا نادرپور را کنار شاملو...»

      اما در جائی ديگر از اين مصاحبه يک وارونه گوئی ديگر هم در مورد «گروه» پيش می آيد که سخت جالب توجه است. ايشان در دی ماه 1345 به ديدار آقای هويدا رفته اند. در آن موقع هنوز تاجگزاری شاه انجام نگرفته و موضوع کنگره نويسندگان نيز مطرح نشده بود. يک سال و نيم هم بايد صبر می کرديم تا لايحه حق مؤلف به مجلس برود، و حدود يک سال در مورد آن بحث شود، تا در اوائل 1348 برای اجرا به دولت ابلاغ گردد تا وزارت فرهنگ و هنر بتواند، به استناد آن، سانسور مخوف خود را شروع کند. اما برای آقای رويائی, که در نزدشان زمان خطی و تقويمی امری ناچيز است، فرقی نمی کند که در همان سال 1345 به ديدار نخست وزير وقت رفته باشند تا به انحراف وزارت فرهنگ و هنر از اجرای قانون مصوب سال 1348 اعتراض کنند!  ايشان می نويسند: «ديگر  فقط وزارت اطلاعات و سازمان امنيت نبود که در مملکت سانسور می کرد.  وزارت فرهنگ و هنر و کتابخانه ملی هم بود... هرچه داد زده بوديم فايده نداشت و کسی به فرياد ما که می گفتيم اين قانون بد اجرا می شود توجه نمی کرد... با فريدون هويدا هم که دوست ما بود صحبت کرديم و به دنبال راهی بوديم که چرا اين قانونی که فريدون هويدا هم در تنظيم آن کمک کرده بود منحرف شده است. از طرف ديگر دوست شاعری به نام داود رمزی که آن زمان رئيس دفتر هويدا بود و يکی دو مجموعه شعر منتشر کرده بود و به شعرهای من علاقمند شده بود و در ضمن به گروه شعر حجم هم نزديک شده بود  (و شعر هايش در نشريه «شعر ديگر» و «دفترهای روزن» که ارگان های شعری گروه شعر حجم بودند چاپ می شد) گروه ما را تشويق کرد با هويدا تماس بگيريم. او رفت وقت گرفت و گروه به ديدار هويدا رفت.»

      نيز جالب است توجه کنيم که, به استناد «بيانيه شعر حجم» که در کتاب  «هلاک عقل بوقت انديشيدن» به قلم آقای رويائی آمده است، فکر تشکيل اين گروه و انتشار اين بيانيه در سال 1348 مطرح شده و خود بيانيه در دی ماه آن سال منتشر گشته است. همچنين نخستين شماره نشريه «روزن» در خرداد 1346 و نخستين شماره «شعر ديگر» هم در مهر 1346 منتشر شده اند و، در نتيجه, اين دو نشريه نمی توانسته اند در دی ماه 1345 وجود خارجی داشته باشند، چه رسد به اينکه در همان دی 1345 ارگان گروه شعر حجم نيز باشند که در بهمن 1348 اعلام وجود کرده است.

     آنچه در اين قسمت نوشته آمد تنها بخشی از عمليات محيرالعقول آقای يدالله رويائی ست و من، اگر عمری باشد، در شماره آينده به گوشه بديع ديگری از نوآوری های ايشان پرداخته و پاسخ هائی را برای  اين پرسش که چرا ايشان در گفتگو با آقای دکتر نقره کار دست به چنين کار شگرفی زده اند ارائه خواهم داد.

 

3

        آنچه آقای دکتر يدالله رويائی در مصاحبه خود با آقای دکتر مسعود نقره کار گفته اند در واقع شمه ی درهم و بی سر وتهی از شرح جوانی نسلی شاعر و نويسنده در دهه 1340 است که من هم بعنوان يک چهره از صدها چهره ی آن در حوادث و زير و بم هايش حضور و شراکت داشته ام. و برای روشن شدن سرنوشت همين نسل (بخصوص تا آنجا که به آقای يدالله رويائی و کانون نويسندگان ايران مربوط می شود) است که می خواهم در اين شماره اندکی به حاشيه رفته و تصويِر عمومی تری را در معرفی آن نسل و زمانه اش ارائه دهم.

       در نيمه ی اول دهه ی 40 فضای روشنفکری ايران بکلی نسبت به فضای نيمه دوم دهه 1330 تغيير کرده بود و بروی کار آمدن دموکرات ها در آمريکا، و قلع و قمع توده ای ها در ايران، فضای ظاهراً آرام تری را برای کارهای مطبوعاتی فراهم ساخته بود. در آن زمان نويسندگان ايران در گروه های متعددی گرد هم می آمدند. توده ای های از زندان در آمده بيشتر در مجله «صدف» و انتشارات «نيل» متمرکز بودند. از آن جمله بودند محمود اعتماد زاده (به آذين)، سياوش کسرائی، هوشنگ ابتهاج، محمد زهری و عبدالرحيم احمدی (پسر عموی احمد رضا احمدی). مجله «سخن»، زير نظر دکتر ناتل خانلری، پايگاه شاعرانی بود که خود دکتر خانلری آنان را «کلاسيک های نو» خوانده بود و سال ها بعد زنده ياد نادر نادرپور آنان را اعضاء «مکتب سخن» نام داد. از جمله اعضاء اين مکتب می توان به نادرپور، محمود کيانوش، و فريدون مشيری اشاره کرد. اعضاء سابق «نيروی سوم»، از جمله جلال آل احمد و اسلام کاظميه در مجله «انديشه و هنرِ» آقای ناصر وثوقی گرد هم آمده بودند. ابراهيم گلستان، که سال ها در شرکت نفت کار کرده و صاحب امکانات مالی شده بود، در آغاز دهه 1340 صاحب استوديوی فيلمسازی «گلستان» بود که پاتوق نويسندگان مرفه الحال محسوب می شد. مهدی اخوان ثالث, فروغ فرخزاد و ناصر تقوائی هم از کارکنان اين استوديو محسوب می شدند. برخی نويسندگان جوان تر نيز دور دکتر محمود عنايت جمع بودند, در مجله «فردوسی». برای جوان های آن روز محمود مشرف آزاد تهرانی و سيروس طاهباز، که صفحات ادبی مجله را اداره می کردند، از همه شناخته شده تر بودند. جالب بود که طاهباز با هر دو گروه آل احمد و گلستان رابطه داشت و, از همين روی, اگرچه ويرايش شعرهای نيما يوشيج و سردبيری «آرشِ» آقای نراقی به سفارش آل احمد به او سپرده شده بود اما «آرش» و صفحات ادبی اش در فردوسی جزو تيول گلستان محسوب می شد. اما در سال 1342 دکتر عنايت از فردوسی رفت و آقای عباس پهلوان جای او را گرفت. پهلوان از دوستان و همدرسه ای های نادر ابراهيمی، سپانلو و داريوش آشوری بود و آمدنش به فردوسی مساوی شد با رفتن سيروس طاهباز و آزاد تهرانی و باز شدن درهای فردوسی بروی جوانانی که من هم جزو آنها بودم. تک چهره ها نيز بودند: صادق چوبک (بيشتر متمايل به گلستان), نصرت رحمانی، منوچهر شيبانی، سهراب سپهری و احمد شاملو (که می رفت تا زخم دردناک تيرباران رفقای توده ای اش را در نوازش های آيدای تازه يافته التيام دهد). در کنار اين ها چند چهره تازه مطرح شده هم بودند؛ مثل همان آزاد تهرانی و نيز منوچهر آتشی که تازه با انتشار کتابش توجهی را بخود جلب کرده بود، و يدالله رويائی که کتاب «مکتب سخنی» اش، بر جاده های تهی، در عين حال, نويد بريدن از اين مکتب و روی آوردن به شعر نوی نيمائی را می داد.

      وضعيت طوری بود که نويسندگان آمده از شهرستان ها نيز ناگزير بودند، هم از آغاز، تکليف خود روشن کرده و عضو يکی از اين دار و دسته ها بشوند. اينگونه بود که مثلاً, در همان آغاز دهه چهل، دکتر غلامحسين ساعدی که از تبريز به تهران آمده بود بزودی جذب دار و دسته آل احمد شد, و دکتر رضا براهنی که از تبريز به استامبول رفته بود، در پايان تحصيلات به تهران آمد و جذب مجله فردوسی شد، و ماند تا دو سه سالی بعد او هم به حواريون آل احمد بپيوندد. اما علاقه های شهرستانی در عين حال باعث می شد که بچه های هر شهر, فراسوی تعلقات گروهی تهرانی، با هم ارتباطات بيشتری داشته باشند.

      اما در کنار اين گروه ها جوان ترهائی هم بودند که نمی خواستند زير علم و کتل کسی سينه بزنند. اين جوان ها همان هائی هستند که اکنون آقای رويائی آنها را «گروه ما» می خواند و من را واداشته است تا درباره ماهيت و کيفيت اين گروه هم کمی توضيح دهم.       

      من خود در مهر ماه 1340, زمانی که 19 سال داشتم، در رشته زبان و ادبيات انگليسی دانشکده ادبيات دانشگاه تهران پذيرفته شدم. در دو سال نخست تحصيل در اين دانشکده، علاوه بر بهرام بيضائی که از دوران دبيرستان با او دوست بودم, با محمدعلی سپانلو, مهرداد صمدی, نادر ابراهيمی, ناصر شاهين پر و غفار حسينی دوست شدم و چندی از اين آشنائی نگذشته بود که مهرداد صمدی واسطه شد تا احمد رضا احمدی (که بعد از گرفتن ديپلم نتوانسته بود ادامه تحصيل دهد) نيز به گردهمآئی های ما بپيوندد. در آن زمان نادر ابراهيمی با نقاشان جوانی دوست بود که «آتليه ايران» را براه انداخته بودند. از ميان آنان می توانم از منصور قندريز، محمد رضا جودت و روئين پاکباز نام ببرم. اين نقاشان به فکر آن افتاده بودند که متونی را درباره نقاشی و معماری مدرن از انگليسی به فارسی برگردانند و نادر ابراهيمی هم مرا به آنان معرفی کرد. حاصل اين همکاری شش هفت کتابی شد که در نيمه اول دهه 40 از جانب آتليه ايران بچاپ رسيد. اين همکاری موجب شد که من بصورت عامل پيوند بين ياران جوان ادبی و گردانندگان آتليه ايران عمل کنم.

      در تابستان 1342 گروه ما تصميم گرفت يک سازمان انتشاراتی به نام «طرفه» را برپا داشته و دست به انتشار کتاب های اعضاء خود بزند. چند ماه بعد انتشارات طرفه و آتليه ايران مشترکاً محلی را در خيابان آشيخ هادی،منشعب از نادری کرايه کرده و فعاليت های خود را در کنار هم ادامه دادند.

      آنچه اين جوانان را بهم پيوند می داد اشتياق شعله ور آنان نسبت به نوآوری های فرهنگی و آزادی های سياسی و اجتماعی بود. ما با «شعر متعهد»  (آنگونه که حزب توده آن را در دهه 1330 جا انداخته و, با جايگزين کردن شعار بجای شعر, ريشه های هرچه تخيل و آزادی خلاقه را سوزانده بود) مخالف بوديم و اعتقاد داشتيم که هنرمند نبايد در کارش متعهد به يک سازمان سياسی خاص و ايدئولوژی ويژه باشد. اما، در عين حال، بر اين باور بوديم که هنرمند نمی تواند فارغ از درد مردمش صرفاً به بی خيالی های هنرمندانه ی ناب بپردازد. ما هنر سياسی شده را گرچه «شريف» می انگاشتيم اما معتقد بوديم که خوب و بد هنر را فقط بايد با معيارهای هنری سنجيد. حال اگر هنری هم در اين سنجه سرفراز باشد و هم به سودای عدالت و آزادی خلق شده باشد، ما به اوج خلاقيت هنری رسيده ايم. ما سنت های انقلاب مشروطه را گرامی می داشتيم و حتی در ترکيب پادشاهی که نخواهد در امر حکومت مداخله کند مشکلی نمی يافتيم. اما، متأسفانه، چنين پيش آمد که جوانی ما با روزگار پادشاهی تحصيل کرده ی سوئيس مقارن شد که يکباره بسودای آن افتاد تا به الگوهای عصر ناصری برگردد و عاقبت، در اين سودای خام، هم خويش را و هم جوانی ما را سوزاند و خاکستر کرد.

       من در بيست و يک سالگی، در نوروز سال 1342، با آقای يدالله رويائی آشنا شدم. در آن زمان نخستين مجموعه شعر خود را منتشر کرده بودم و نسخه ای از آن را، به سفارش محمدعلی سپانلو، و هم بهمراه او، برای آقای رويائی (که آن روزها، علاوه بر نوشتن درباره مسائل تئوريک شعر، با علاقه جريانات شعری آغاز دهه 1340 را دنبال می کرد) بردم. بهانه ی رفتنمان هم شرکت در ميهمانی عيد خانه ايشان بود. در آن ميهمانی، ايشان کتاب شعرم را با محبت دريافت کرده و مرا به ادامه راه تشويق کرد. و اين مقدمه ای شد برای برقراری دوستی عميق تری بين من و ايشان که تا اواخر سال 1345، يعنی بمدت سه سال، ادامه يافت. من، به لحاظ تحصيل در رشته زبان و ادبيات انگليسی به منابع تئوريک ادبی دسترسی داشتم و آقای رويائی در مورد اين مباحث با من ساعت ها به بحث و گفتگو می نشست. بهر حال، همين دوستی من و سپانلو با آقای رويائی موجب شد که پای ايشان به گردهمآئی ها و ميهمانی های ما  نيز باز شود.

        اين دوستی ها و ميهمانی ها و کافه نشينی ها تا اواخر سال 1343 ادامه داشت اما در سرآغاز سال 1344 اختلاف بين من و نادر ابراهيمی موجب شد که گروه طرفه از هم بپاشد. با اينهمه قرار شد همگی ما هرگاه کتابی را چاپ می کنيم، نام «طرفه» را بعنوان ناشر کتاب و بياد آن دوستی يکی دو ساله بر روی کتاب چاپ کنيم. بر اين اساس من دومين «جُنگ طرفه» و «منظومه ی خاک» سپانلو را در سال 1344 از محل جيب شخصی اما بعنوان انتشارات طرفه منتشر کردم و در آغاز سال 1345 به انتشار «جزوه ی شعر» (باز هم زير نام انتشارات «طرفه») مشغول شدم که ارگان شعر جديدی محسوب می شد که به نام «موج نو» مشهور شده بود. اما اين جزوه ديگر چندان ربطی به گروه سابق طرفه نداشت و جوانان ديگری در آن بچاپ آثار خود مشغول بودند.

       در همان دوران منصور قندريز در يک تصادف اتومبيل از ميان ما رفت و چون دوستان آتليه ايران تصميم گرفتند در روبروی دانشگاه تهران زيرزمينی را برای کار خويش کرايه کنند، من به آنها پيشنهاد کردم که اسم محل جديد را «تالار قندريز» بگذارند. من اغلب عصرها را، برای رسيدگی به امور چاپی کتاب ها, در تالار قندريز می گذراندم و آقای رويائی نيز گاه گاهی در اين محل به ديدن ما و يا برای شرکت در نمايشگاه های تالار می آمد.

        در ارديبهشت ماه کتاب «شعرهای دريائی» آقای رويائی منتشر شد. اين شعرها در سراسر دوران دوستی ما سروده شده بودند و هنوز ربطی به سبک و سياق شعرهائی که در مجموعه های بعدی ايشان بچاپ رسيدند نداشتند و آثاری بودند در حوزه شعر نيمائی، با تصويرهای تازه و تخيلی جذاب. در اواخر بهار همان سال آقای دکتر رضا براهنی، به توصيه جلال آل احمد به سردبيری مجله «جهان نو»، يکی ديگر از پايگاه های نيروی سومی های سابق, رسيد و در شماره مرداد ماه اين نشريه کتاب آقای رويائی را به نقد کشيد و رسماً او را به دزدی از اشعار شعرای فرانسوی متهم کرد. من، که آن روزها بعنوان دستيار دکتر محمود عنايت در انتشار نشريه جديدالتأسيس ايشان، «نگين», در آن مجله کار می کردم، بلافاصله در يکی از آن آمدن های آقای رويائی به تالار قندريز ترتيب مصاحبه ای را با ايشان دادم که در نگين چاپ شد. و به ياد دارم که در يکی از بعد از ظهرهای شهريور ماه  بود که آقای رويائی سرزده به منزل من آمد. سخت ناراحت بود و می گفت مقاله براهنی به من لطمه زده است و تو تنها کسی هستی که می توانی با استدلال تئوريک جواب او را بدهی. من که، همچنان تا امروز، «شعرهای دريائی» را يکی از مهمترين مجموعه های شعر معاصر می دانستم، پذيرفتم که پاسخی به مقاله دکتر براهنی بدهم و مطلب من در مهرماه طی هشت شماره در فردوسی بچاپ رسيد.

        قصد من از آوردن اين جزئيات آن است که بگويم آقای رويائی تا اواخر سال 1345 بعنوان يکی از دوستان من و ديگرانی که با من همکاری داشتند در حاشيه ی گروه های مختلفی که هر يک بيش از دو سالی عمر نمی کردند و من هم در آنها مشارکت داشتم، (مثل گروه «طرفه» و گروه «جزوه ی شعر» که اکنون ايشان از کل آنها بعنوان گروهی منسجم و پابرجا به نام «گروه کوچک تالار قندريز» نام می برند) حضور داشت بی آنکه به هيچ کدام آنها وابستگی خاصی داشته باشد.  از آن ميان، و تا اواخر سال 1345، من ايشان را به چشم استاد و راهنمای خود نگاه می کردم، به او احترام می گذاشتم و ايشان هم هميشه با من رفتاری مساوی داشت.

        اين رفتار مساوی اما وقتی بهم خورد که آقای رويائی (در مصاحبه ای که من، بهمراه بهرام اردبيلی و بيژن کلکی، از شعرای جوان جزوه ی شعر، با او و برای مجله «خوشه» انجام داديم) مسئله سروسامان دادن به «پرنسيب های شعری» را پيش کشيد و از ما خواست تا چند «پرنسيب» را بعنوان اصول کار خود اعلام داشته و از جزوه شعر هم بعنوان «ارگان اين گروه» استفاده کنيم. اين مصاحبه و تمايل آشکار آقای رويائی به رهبری و مانيفست صادر کردن و ارگان داشتن و اينکه «اصلاً يک گروه اسمش در بيايد...» دوستی ما را مخدوش کرد و, در حاليکه بهرام اردبيلی و بيژن کلکی جذب حرف های ايشان شده بودند و از آن پس از همکاری خود با جزوه شعر کاستند, من ترجيح دادم که در روابط خود با ايشان تجديد نظر کنم. اما در اين کار علت ديگری هم مؤثر بود که از ملاقات نويسندگان با آقای هويدا آغاز می شد و من در اينجا ناگزير از شرح آن هستم.

       در سال 1345 عده ای از اهالی مطبوعات که نمی توانستند مديران جرايد موجود را قانع کنند که سردبيری نشريه ی خود را به آنها بدهند تصميم گرفتند نشرياتی را بصورت کتاب های مستقل منتشر کنند. اين کار با عکس العمل وزارت اطلاعات روبرو شد. آنگاه، به ابتکار احمد شاملو، قرار شد نشريه ای بنام «بارو» (از ترکيب بامداد و رويا) بعنوان ضميمه نشريه «هنر و سينما», متعلق به آقای دکتر هوشنگ کاووسی، منتشر گردد. تا آنجا که در حافظه من مانده، نقش آقای رويائی در اين نشريه نقش يک سرمايه گذار بود و ايشان در امور سردبيری نشريه نقشی نداشتند. در چند شماره معدودی که از اين نشريه منتشر شد، جلال آل احمد و دکتر غلامحسين ساعدی مطالبی داشتند که مورد غضب وزارت اطلاعات قرار گرفت و چون نشريه «بارو» دارای امتياز مستقلی نبود با توسل به همين بهانه ی قانونی آن را تعطيل کردند.

       اين واقعه اما اتفاقاً با مسئله بسيار بزرگتری همزمان شده بود که بر سرنوشت چاپ و انتشار در ايران اثری وخيم داشت و من به اختصار قبلاً ذکری از آن کرده ام. در آبان 1345 دولت آقای امير عباس هويدا به تمام ناشران و چاپخانه ها ابلاغ کرد که از آن پس بايد تمام کتاب ها پس از چاپ و قبل از انتشار برای رسيدگی و کسب اجازه به اداره نگارش وزارت فرهنگ و هنر فرستاده شوند. اين کار غوغائی برانگيخت و عملاً کار انتشار بسياری از کتب را تعطيل کرده و سرمايه ی ناشران را راکد ساخت. جلال آل احمد و دکتر غلامحسين ساعدی بلافاصله پس از اعلام اين بخشنامه، يعنی قبل از آغاز نگارش مطالب خود در «بارو», در اين مورد سر و صدا براه انداخته و با سازمان امنيت سر شاخ شده بودند. بياد دارم آن روزها پاتوق عمومی ما کافه فيروز بود و عصرها هم عده ای از نويسندگان در مطب دکتر ساعدی (واقع در خيابان دلگشا) جمع می شدند و از چگونگی مقابله با اين بليه سخن می گفتند. آقای رويائی در هيچ يک از اين جلسات شرکت نداشت. و در همين جلسات بود که دکتر ساعدی خبر ملاقات خود را با آقای داود رمزی (همانگونه که در مصاحبه اش برای دانشگاه هاروارد، که بخشی از آن را در شماره پيش نقل کردم, آمده است) به دوستانش داد.

       برخلاف آنچه آقای رويائی می گويند، آقای داود رمزی رئيس دفتر نخست وزير نبود و مديريت مجله «تلاش» را بر عهده داشت که از جانب نخست وزيری منتشر می شد و من با ايشان در يکی از روزهای تابستان 1345 در دفتر اين مجله آشنا شدم. تفصيل قضيه هم اين بود که آن روز، در پايان گردهمآئی کافه فيروز، آل احمد از من پرسيد که آيا می توانم او را با اتومبيلم به خيابان کاخ برسانم؟ اين کار گاهی وقت ها اتفاق می افتاد و تازگی نداشت. من پذيرفتم. در طول راه او بمن گفت که سازمان امنيتی ها خواسته اند او را ملاقات کنند اما قرار ملاقات را در دفتر مجله تلاش گذاشته اند. و اين حرف را طوری زد که معلوم بود امر تازه ای نيست. من آل احمد را به اين دفتر رساندم و بعد، چون ديدم که وسيله برای بازگشت به خانه ندارد، داوطلب شدم که صبر کنم تا ملاقات او تمام شود و من او را به خانه اش برسانم. قبول کرد و با هم وارد دفتر نشريه شديم و آل احمد که معلوم بود آقای داود رمزی را از قبل می شناسد ما را بهم معرفی کرد. آنگاه آل احمد و آن مأمور امنيت (که فکر می کنم نامش حسين زاده بود) به اطاق ديگری رفتند و من نيم ساعتی در دفتر آن مجله نشستم.

      اگرچه ممکن است شرح بقيه ماجرا بحث ما را اندکی از مسير دور کند اما دريغم می آيد بقيه ماجرا را شرح ندهم. آن روز از بلندی و شدت صدای آل احمد که از اطاق پهلوئی بصورت مبهمی بگوش می رسيد می شد فهميد که او سخت عصبانی ست. بعد در گشوده شد و آل احمد برافروخته بدرون آمد و از من خواست که برويم. در طول راه مدتی بخودش پيچيد و بد و بی راه گفت. من ساکت بودم و نمی خواستم پرسشی کنم. اما بعد خودش رو به من کرد و گفت: «می دانی مرتيکه جاکش چه می گفت؟ می گفت ما حسرت زندان رفتن را به دل شما می گذاريم و اجازه نخواهيم داد شما قهرمان شويد. اما يکی از اين روزها يا شب ها که به خانه می رويد ممکن است کاميونی از راه برسد و جانتان را بگيرد.»

        باری، غرضم آن است که بگويم، بنظر من, آل احمد پيش از ملاقات دکتر ساعدی با آقای داود رمزی ايشان را می شناخت و ملاقاتی هم که بين نويسندگان ايران و آقای هويدا، بواسطه آقای داود رمزی, روی داد هيچ ربطی به آقای رويائی ندارد. در واقع بايد دو سال ديگر می گذشت تا آقای رمزی از حاشيه شعر حجم و نشريه «شعر ديگر» سر در آورد.

      در واقع تقارنِ تعطيل نشريه ی «بارو» با برخورد دکتر ساعدی و داود رمزی موجب شدکه تصميم گرفته شود در فرصت ملاقات با نخست وزير برای نشريه «بارو» هم اقدامی صورت گيرد, آن هم بخاطر شاملو و نه رويائی, و بهمين دليل قرار شد (کی و چگونه, نمی دانم) چند نفری به ديدار هويدا بروند و شاملو و رويائی هم در اين ملاقات حضور داشته باشند. تا آنجا که من بياد دارم، در اين ملاقات جلال آل احمد، احمد شاملو، دکتر غلامحسين ساعدی، دکتر رضا براهنی، دکتر يدالله رويائی، سيروس طاهباز و شريعت (که با نام «درويش» می نوشت) شر کت داشتند. درباره آنچه در اين ملاقات رخ داد در جای ديگری از اين مطلب توضيح خواهم داد. اما ماحصل کار اين بود که از آن پس دکتر ساعدی بعنوان رابط آن جمع و نخست وزير عمل کند بی آنکه برای «بارو» چاره ای يافت شود.

        من آن دوشنبه ای را که جريان اين ملاقات در کافه فيروز بوسيله دکتر ساعدی و در حضور آل احمد مطرح شد، و آقای رويائی ـ مثل هميشه ـ در آن حضور نداشت, خوب به ياد دارم. حرف های ساعدی هنوز پايان نگرفته بود که صدای اعتراض از همه سو برخواست – اعتراض به اينکه اين گروه چگونه انتخاب شده و از جانب چه کسانی نمايندگی داشته است. سپانلو بيشتر از ديگران برافروخته بود. در آن روز بود که بحث پيرامون اينکه چگونه کسانی می توانند از جانب بقيه نويسندگان عمل کنند مطرح و گفته شد که، در غياب هرگونه تشکل سازمانی, اينگونه ملاقات ها فقط نوعی نخبه گرائی و گروه بازی محسوب می شود. آل احمد، زودتر از بقيه ی مخاطبين اين اعتراض، دست های خود را به علامت تسليم بالا گرفت و صحت اعتراض را تصديق کرد. شايد بشود گفت که فکر داشتن يک تشکيلات صنفی، نه در ادامه ی ملاقات با هويدا, بلکه در اعتراض به آن در آن دوشنبه ی پائيزی شکل گرفت.

       اما هنوز، تا پائيز 1346 و پيدايش مقدمات تشکيل کانون نويسندگان ايران يک سالی راه باقی مانده بود؛ يک سالی که طی آن شاه در رويای دلفريب شاهنشاهی اش تاج بر سر گذاشت و بازوهای فرهنگی اش، وزارت فرهنگ و هنر از يکسو و تلويزيون دولتی از سوی ديگر بر طبل سياست جديد فرهنگی حکومت کوبيدند و به جذب روشنفکران و نويسندگان «رام و دست آموز» (تعبيری که بعداً در بيانيه کانون نوِسندگان آمد) پرداختند. از ميان اين دو دستگاه اولی نسل مسن تر و جا افتاده تر را در کنار خود داشت (از رعدی آذرخشی گرفته تا ذبيح الله صفا) و دستگاه دوم، يعنی تلويزيون دولتی، مامور بود از ميان نسل جوان تر يارگيری کند.

      در مقابل اين جريان و در همان زمان، مسئله ی همکاری کردن با اين دستگاه که نقش کوچک و سنتی راديو را به فراخنای يک دستگاه تبليغاتی برای رژيم شاهنشاهی کشانده بود در بحث های روشنفکران ايران جايگاهی خاص يافت. تا آنجا که من به ياد دارم، در نيمه اول دهه 1340، آقای رويائی هنوز در حسابداری وزارت اقتصاد کار می کرد و نمی دانم آيا در همان سال 1345 يا سال بعد از آن بود که ايشان به سمت رئيس حسابداری تلويزيون ملی ايران منصوب شده و بصورت يکی از مديران و همکاران آقای رضا قطبی بکار مشغول گرديد. اما يقين دارم که اين اتفاق پس از ملاقات نويسندگان با آقای اميرعباس هويدا پيش آمد. من شنيده بودم که آقای رويائی در سال 1345، بخصوص پس از انتشار مجله «بارو» و تعطيل شدن آن بدست وزارت اطلاعات، کوشيده بود تا از طريق زنده ياد فروغ فرخزاد (که در بهمن همان سال در تصادف اتومبيل کشته شد) به آقای ابراهيم گلستان نزديک شده و از طريق ايشان به حلقه ای روشنفکرانی نظير آقای صادق چوبک که با آقای هويدا دوستی و حتی همکاری داشتند راه پيدا کند. من واقعاً هنوز هم درباره خط رابطی که عاقبت ايشان را از وزارت اقتصاد به تلويزيون منتقل کرده و کرسی رياست حسابداری تلويزيون را به ايشان داد بی اطلاع هستم.

        بهر حال اين جابجائی پايان دوستی من با آقای رويائی بود و از آن پس، يعنی پس از مصاحبه ی مجله خوشه با ايشان که ذکر ان در بالا آمد، ديگر رغبتی به ديدار ايشان نداشتم. شايد بتوانم بگويم که اين بی رغبتی امری متقابل بود. هرچه بود، از ديد من, آقای رويائی می رفت که آدم ديگری شود و راه و رسمی را, چه در حوزه شعر و تئوری ادبی, و چه در ساحت عمل اجتماعی و سياسی, در پيش گيرد که  من آن را دوست نمی داشتم.

        و ديدار بعدی ما يک سال بعد پيش آمد, وقتی که سپانلو به خانه من آمد تا، با کمال حيرت, خبر دهد که ورقه اعتراض نويسندگان به کنگره وزارت فرهنگ و هنر را آقای رويائی هم، که در تمام يک سال گذشته (فاصله آذر 1345 تا آذر 1346) مسيری خلاف دوستان سابقش را در پيش گرفته بود, امضاء کرده است. من در شماره آينده به زير و بم اين مسير خواهم پرداخت.

 

4

باری، توضيح دادم که در گرماگرم حوادث تابستان 1345 تا تابستان 1346 دو سازمان دولتی در کار فرهنگ و هنر فعاليت داشتند: يکی وزارت فرهنگ و هنر و ديگری تلويزيون دولتی؛ و هر دو بر طبل سياست جديد فرهنگی حکومت می کوبيدند که بر جذب روشنفکران و نويسندگان «رامِ دست آموز» (تعبيری که بعداً در بيانيه کانون نويسندگان آمد) معطوف بود. از ميان اين دو دستگاه، اولی نسل مسن تر و جا افتاده تر را در تيررس خود داشت و دستگاه دوم مأمور بود تا از ميان نسل جوان تر يارگيری کند.

        و نوشتم که من بدرستی از چگونگی پيوستن آقای رويائی به دستگاه تلويزيون مطلع نيستم اما می دانم که در بهمن 1346، يعنی زمانی که نويسندگان ايران تصميم گرفتند دعوت وزارت فرهنگ و هنر را برای شرکت در کنگره شاعران رد کنند، ايشان رياست کل حسابداری تلويزيون را عهده دار بوده و در اين سمت، علاوه بر نظارت بر بودجه های عادی و محرمانه، به بعنوان عضوی از شورای برنامه ريزی آن دستگاه، که تازه جشن هنر شيراز ديگری را تمشيت داده بود، نيز فعاليت داشتند ـ و جشن هنر شيراز جشنی بود که در همان سال 1346 از جانب روشنفکران مستقل ايران نوعی نمايش پوچ و بی ربط در راستای خريدن آبروی روشنفکرانه برای دستگاه حاکميت ارزيابی شده بود (امری که درست يا نادرست بودن آن ربطی به بحث کنونی ندارد).  آنان اغلب با نوعی پرهيز رياضت مآبانه در مورد آن عمل می کردند ـ بطوری که حتی رفتن به تماشای برنامه های جشن هنر نيز مورد تأييد آنها نبود.

      همانگونه که در شماره پيش شرح دادم، در اسفند 1346 آقای محمدعلی سپانلو (که بعنوان يکي از 9 نفر امضاء کننده نامه اعتراض به کنگره شاعران، و همچون بقيه آنها، به جمع آوری امضاء بقيه نويسندگان مشغول بود) با کمال حيرت به من گفت که آن نامه را آقای رويائی هم امضاء کرده است. اين امر براستی هم که حيرت انگيز بود اما ما ناچار بوديم قبول کنيم که ايشان لابد برای امضاء کردن اين اعتراض نامه دلايل خاص خود را داشته اند.

      از تاريخ امضای اين اعتراض نامه تا تهيه متن نهائی اساسنامه کانون نويسندگان ايران سه ماهی گذشت. آقای سپانلو جريان جلسه ای را که متن نهائی در آن به تصويب رسيد اينگونه شرح می دهد: «در اواسط فروردين 1347، در گردهمآئی خانه بهرام بيضائی کار بررسی اساسنامه به پايان رسيد، اما درست هنگامی که می خواستيم آن را به امضای شرکت کنندگان در جلسه، که هيئت موسس شناخته می شدند، برسانيم و کانون را رسماً افتتاح شده بدانيم، به آذين که در تمام جلسات حضور داشته بود ناگهان اعلام کردکه اين اساسنامه کافی نيست. دهشتی پيش آمد... از به آذين خواستيم مقصود خود را از ناقص بودن اساسنامه روشن کند. به آذين گفت که اساسنامه موجود در حقيقت برای نوعی انجمن ادبی تدوين شده است. ما بايد اصول اعلام شده در بيانيه اول اسفند 46 را، بويژه درباره دفاع از آزادی بيان و قلم بدون حصر و استثناء، واضح تر و مشروح تر تدوين کنيم و به امضای همه برسانيم. در حقيقت اساسنامه ما احتياج به يک مرامنامه دارد..... اين بار آل احمد پا در ميانی کرد و به خود به آذين پيشنهاد کرد که مرامنامه را بنويسد.» (نقل از «خاطراتی از فصل اول کانون نويسندگان» - نشريه «کلک» چاپ تهران – شماره 4 – تيرماه 1369 – صفحه 108)

          آن شب، هنگامی که از خانه بهرام بيضائی بيرون می آمديم، آل احمد سخت در فکر بود و در حضور اسلام کاظميه و سپانلو و من اظهار داشت که «خيلی دلم می خواست بدانم به آذين اين بازی جديد را از کجا در آورده است.» من آن روزها در جريان نوشتن اساسنامه کانون سخت فعال بودم و وقت زيادی را صرف نگارش و ويراستاری آن کرده بودم و، در نتيجه، حرف های آل احمد مرا بکلی نگران منتفی شدن فکر تشکيل کانون کرد. خانه بهرام بيضائی در کوی کن واقع بود و من برای اينکه به خانه ام در وسط شهر برگردم ناچار بودم که از محله کارخانه برق آلستوم رد شوم که خانه به آذين هم در آن قرار داشت. اين اتفاق, بهمراه حرف های آل احمد, مرا واداشت که اتومبيلم را جلوی خانه به آذين پارک کرده و زنگ خانه او را بفشارم. به آذين که خود تازه از راه رسيده بود از ديدن من تعجب کرد. به او گفتم که برای کار واجبی آمده ام و وقتش را زياد نخواهم گرفت. به آذين به من محبت بسيار داشت و اين هم اولين باری نبود که به خانه او می رفتم. به آذين تعارفم کرد و در اطاق پذيرائيش نشستيم. من حدوداً چنين حرف هائی را طرح کردم: «می دانيد من چقدر برای شما احترام قائلم و در عين حال چقدر علاقمندم که اين کانون پا بگيرد و اين فرصت تاريخی که با زير يک سقف نشستن شما و کسانی مثل آل احمد و نادرپور پيش آمده از بين نرود. اما حرفی که شما امروز زديد برای همه اين نگرانی را پيش آورده است که شما قصد داريد با اشکال تراشی نگذاريد کانون تشکيل شود؛ حال آنکه من در اين چند ماهه ديده ام که شما چقدر در کار نوشته شدن اساسنامه وسواس بخرج داده ايد. امشب هم آمده ام تا بعنوان يک نويسنده جوان که سخت به شما ارادت دارد و شما نيز به او عنايت داريد بدانم که آيا ما داريم وقت خودمان را تلف می کنيم و يا موضوع ديگری در کار است؟»

            هميشه ديده بودم که در برابر مطالب غير منتظره خون بصورت به آذين می ريزد و زبانش به لکنت می افتد. آن شب هم همين طور شد. لحظه ای در طرح مطلبش مردد بنظر رسيد اما زود تصميمش را گرفت و گفت: «شما می دانيد که آقای رويائی هم آن نامه اعتراضيه را امضاء کرده و الان عضو هيئت مؤسس کانون محسوب می شود. اما چرا از خودتان نمی پرسيد که رئيس کل حسابداری تلويزيون دولتی و عضو شورای سياست گزاری آن دستگاه به چه دليل آمده و اين نامه را امضاء کرده است؟» گفتم: «چرا, هم من و هم ديگر دوستانم از اين موضوع حيرت کرده ايم اما من الان برای پرسش شما پاسخی ندارم.» گفت: «خودم هم ندارم. اما مطلب برای من عجيب است و حکايت از جريانی می کند که من بوی خوشی از آن نمی شنوم. من ترسم اين است که در دعوای وزارت فرهنگ و هنر و تلويزيون، بخصوص حالا که ما کنگره آن وزارتخانه را تحريم کرده ايم، آقای رويائی بخواهد ما را بطرف دستگاه تلويزيون سوق دهد.» و در برابر نگاه پرسشگر من ادامه داد: «بهر حال و بهر دليلی که باشد, من فکر می کنم ما بايد مواضع کانون را از اينکه هستند صريح تر و قاطع تر کنيم تا هرکس سر خود را نگيرد و بيايد و به جمعی بپيوندد که قصد جدی دارد تا در مورد آزادی بيان با اين دولت در بيافتد. اگر ما مواضعمان را روشن کنيم آنگاه کسانی مثل آقای رويائی يا پی کارشان می روند و يا، اگر ماندند، اقلاً ما سندی روشن داريم که آنها هم زيرش را امضاء کرده اند. يعنی، مواضع ما غربال ما خواهند بود.» آن شب سخنان به آذين بنظرم کمی دائی جان ناپلئونی آمد اما ضرری هم در آن نمی ديدم. گفتم: «آيا بمن اجازه می دهيد که اين مطلب را به آقای آل احمد هم بگويم؟ فکر می کنم رفع بسياری شبهات بشود.» به آذين پذيرفت و من, چون بخانه رسيدم, همان شبانه به خانه آل احمد تلفن کردم. خانم سيمين دانشور گفتند که آل احمد از خانه بيضائی به جای ديگری رفته است.من موضوع ملاقاتم با به آذين را برای سيمين خانم تعريف کردم. ايشان، در پی مدتی سکوت، گفت «باشد تا جلال بيايد و من موضوع را به او هم بگويم. بهر حال مهم اين است که ببينيم به آذين خيال دارد چه بنويسد.»

       آقای سپانلو, در همان مقاله نشريه کلک، می نويسد: «روز اول ارديبهشت سال 1347, در جلسه شلوغی در خانه آل احمد، به آذين متنی را که نوشته بود قرائت کرد و پس از بررسی حاضران با اصلاحات لازم زير عنوان (درباره يک ضرورت) به تصويب رسيد. حاضران پای مرامنامه و اساسنامه را صحه گذاشتند و کانون نويسندگان ايران از آن لحظه ببعد رسماً فعاليت خود را آغاز کرد.»

       بگذاريد تکه ای از اين «مرامنامه» را از کتاب آقای دکتر مسعود نقره کار نقل کنم: «... در روزگار ما رفتار مقامات رسمی ايران نسبت به صاحبان انديشه و ابداع هنری در دو جهت کاملاً متمايز سير می کند و چنين می نمايد که، اگر مانعی نباشد، باز تا سال ها در همان دو جهت سير خواهد کرد: يکی پروردن و به کار گرفتن انديشه های رام دست آموز و، ديگر، ترس و بدگمانی و احياناً کين توزی نسبت به انديشه های پوينده رهگشای...»

       من اميدوارم حاضران در آن جلسه بياد داشته باشند که عبارت «انديشه های رام دست آموز» در متن به آذين مورد اعتراض برخی کسان واقع شد اما به اصرار آل احمد (و نه به آذين!) دست نخورده باقی ماند. در عين حال, شش هفت ماه بعد، و با اشاره به سياست های دستگاه های دولتی نظير وزارت فرهنگ و هنر و تلويزيون, آل احمد در اولين جلسه ای که کانون در تالار قندريز برگزار کرد، پيشنهاد نمود که اعضاء کانون, با گذاشتن قراری نامکتوب در بين خود، هر نوع همکاری هنری و فرهنگی با اين دستگاه ها و برنامه های وابسته به آن ها ـ مثل جشن هنر شيرازِ تلويزيون و جشن های سالانه ی فرهنگ و هنر ـ را تحريم کنند. او از اين هم پا را فراتر نهاد و گفت: «مثلاً اين آقای رويائی رئيس حسابداری تلويزيون است. تا اين حد همه ما حقوق بگير دستگاه های مختلف هستيم. اما اگر نه بعنوان کارمند بلکه به عنوان يک نويسنده و روشنفکر بخواهيم با اين دستگاه ها همکاری کنيم, اجازه بدهيد بگويم که کاری خلاف اصول نانوشته کانون انجام داده ايم.» و، اين بار، نخستين کسی که حرف های آل احمد را تأييد کرد به آذين بود!

       من نتيجه اين «تحريم» نانوشته را ده سال بعد بچشم خود ديدم: هنگامی که در تابستان 1357, برای استفاده از تعطيلات از محل تحصيلم، شهر لندن، به تهران سفر کرده بودم. در آن تابستان ايران تب زده بود و کانون نويسندگان نيز, از پس هفت سال خاموشی، ديگرباره فعال شده بود. در آن روزها باقر پرهام و هوشنگ گلشيری را در اين کار فعال تر از بقيه ديدم. اغلب شب ها در خانه گلشيری جمع می شديم. جلسات هفتگی کانون هم در خانه گلشيری تشکيل می شد. يک بار گلشيری نسخه ای از «آنکت» (ورقه تقاضای عضويت) کانون را، که خودم آن را ده سال پيشتر طرح و چاپ کرده بودم، بدستم داد و گفت «قرار شده است يکی يکی از بچه های سابق دعوت کنيم که دوباره تقاضای عضويت کنند.» آنکت را امضاء کردم و بدستش سپردم و پرسيدم: «يعنی از همه اعضاء دوره اول دعوت کرده ايد؟» گفت: «نه! تصميم گرفتيم از چند نفر دعوت نکنيم. بيشتر بخاطر همکاری شان با تلويزيون و جشن هنر و مجله تماشا و حزب رستاخيز.» پرسيدم: «يعنی کی ها؟» و گلشيری گفت: «مثلاً هوشنگ وزيری، نادر نادرپور, منوچهر آتشی و يدالله رويائی. آنها خيلی وقت است که راهشان را از ما جدا کرده اند.»

****

     بنظر من، همانگونه که آقای رويائی در پايان مصاحبه خود با آقای دکتر نقره کار ذکر کرده اند، ايشان براستی هيچگاه علاقه ای به آن کانون و انجمنی نداشته اند که خود رئيس و محور آن نباشند و امروز هم اگر بميدان مصاحبه آقای دکتر نقره کار در آمده اند تا خاطرات خود را در مورد جريان تشکيل کانون شرح دهد (و در اين تشريح گاه حتی به سخن خود درباره مبارزات کانون لحنی حماسی نيز می دهند)، علت را بايد در هدف های ديگر فعلی ايشان جستجو کرد. من در مورد همکاری ايشان با دولت آقای هويدا در تهيه قانون حمايت از مؤلفان کوشيدم نشان دهم که چگونه ايشان تاريخ تشکيل کانون را دو سه سالی به عقب می برند تا آن را در اين همکاری با خود شريک و همراه سازند. در مورد همکاری با تلويزيون نيز ايشان همين تکنيک را بکار برده اند و، از طريق جعل و ايجاد شبهه ی همکاری يا همراهی کانون با تلويزيون، صرفاً کوشيده اند کار خود را توجيه می کنند. به داستانی که ايشان در اين مورد برای آقای دکتر نقره کار تعريف می کنند دقت کنيم:

    «پهلبد (شوهر خواهر شاه و وزير فرهنگ و هنر) با قطبی (پسر دائی ملکه و رئيس راديو و تلويزيون) رقابت و حسادت شديدی داشت.... پهلبد فکر می کرد راديو تلويزيون دارد فعاليت های فرهنگی و هنری را جذب  می کند, و البته جذب هم کرده بود. به جهت روحيه تازه و مدرنی که قطبی و همکارانش ايجاد کرده بودند و بعد هم خُب جشن هنر شيراز بود که توانسته بود مدرن ترين و آوانگاردترين هنرمندان و شاعران دنيا را بکشاند به شيراز و توفيقی و سوکسه ای ايجاد کند. اين رقابت ها پهلبد را بيشتر آتشی و عصبانی می کرد.... پهلبد خيال می کرد فعاليت های بچه های مدرن کانون نويسندگان هم زير چتر حمايت پنهانی قطبی هستند. خُب با اين تصورها سر جايش محکم ايستاده بود و نه برای دستور هويدا، نه هيچکس ديگر تره هم خرد نمی کرد. سانسورش را هم شديد تر کرده بود. البته مسئله برپائی کنگره درباری هم در واقع رقابتی بود که پهلبد می خواست با جشن هنر شيراز و قطبی و، به اصطلاح خودش، با کانون نويسندگان بکند، چرا که همانطور که گفتم تصور می کرد کانون نويسندگان هم در جبهه تأييد و تشويق فعاليت های هنری راديو و تلويزيون گام بر می دارد. و اين شک (وقتی) برايش بيشتر به يقين تبديل شد که ما کنگره درباری را تحريم کرديم؛ کنگره ای که او با کمک شاعران کلاسيک و پير و پاتال های درباری و سناتورها می خواست راه بياندازد. و تحريم ما شکی برای او نگذاشت که بايد عليه کانون نويسندگان اقدام هائی بکند. برای اينکه اسلحه کانون نويسندگان را از او (؟) بگيرد اولين کارش تشديد سانسور بود، سانسور کتاب, مجلات و گاهنامه ها که بهر حال ارتباط داشتند با فضای مدرنيستی....»

        می بينيم که همچنان, در روايت آقای رويائی، کانون پيش از اعلام فکر کنگره بوجود می آيد تا خود علت وجودی اعلام تشکيل کنگره  شاعران شود - لابد به اين خاطر که آقای پهلبد می بيند که رئيس کل حسابداری تشکيلات آقای قطبی, همراه با «بچه های مدرن کانون», عضو موسس کانون نويسندگان هم هستند!

******

        باری، حاصل اين مصاحبه مطول آقای رويائی چيست؟ من آن را چنين می بينم: مخدوش شدن تاريخ شکل گيری کانون، تحريف علت پيدايش کانون، شريک شدن کانون در نوشتن لايحه ای که مبارزه با آن در صدر برنامه های کانون قرار داشت، و نيز شراکت اعضاء کانون در برقراری سانسوری که کانون برای مبارزه با آن تشکيل شده بود. براستی که هيچ دشمنی نمی توانست با کانون نويسندگان چنين کند که آقای دکتر رويائی کرده است.

         بی پروائی ايشان وقتی به اوج می رسد که درويش مسلکانه در ابتدای مصاحبه خود، خطاب به آقای دکتر نقره کار, می گويند: «می بينم شما آستين بالا زده ايد و قصد خوبی داريد و قصد موجهی ست... اميدوارم شما هم در اين تاريخ نويسی زير تأثير تاريخسازی ها و تاريخ نويسی هائی که به نفع تمايلات ... خاصی باشد قرار نگيريد... اين را از اين جهت می گويم که ديدم هرکسی اين جريان را به نحوی مونتاژ شده و تحريف شده ارائه می دهد و هر کسی تحليل ها و ايده آل های خود را بررسی می کند تا گروه خود و يا خود را موسس کانون نويسندگان معرفی کند.»

           به اعتقاد من اگر مصداق بارزی از اينگونه شيوه های تاريخسازی را جستجوگر باشيم به يقين می توانم پذيرفت که تاکنون از ميان کسانی که درباره تاريخ کانون نويسندگان دست به جعل و تحريف زده اند هيچ کس به گرد پای آقای دکتر رويائی هم نمی رسد.

           اما ايشان ضمناً فتوای آقامنشانه ای هم در مورد اينگونه جاعلان داده اند که به نظر می رسد قرار است نوعی پيشگيری فروتنانه نيز محسوب شود، آنجا که می فرمايند: «البته من مخالف اين نيستم که آنها از اين طريق افتخاراتی برای خودشان دست و پا کنند. چه اشکالی دارد؟ بهر حال تظاهر به کار خوب خودش کار خوبی ست!»

****

          باری، مصاحبه آقای دکتر رويائی با آقای دکتر نقره کار حاوی نکات ريز و زيرکانه ی بی شمار يست که پرداختن به آنها بسياری از مبهمات را روشن می سازد اما، چون برخی از آنها مستقيماً به کانون نويسندگان ايران در دوره اول کارش (1346 ـ 1349) مربوط نمی شوند، من در اينجا از پرداختن به يکايک آنها در می گذرم. اما به يک نکته اساسی در اين مصاحبه نمی توانم بی اعتناء بمانم چرا که، به گمان من, بيان اين نکته اهانتی بزرگ و بی پروا نسبت به همه اعضاء دوره اول کانون محسوب می شود.

         در اين مصاحبه آقای دکتر رويائی اگرچه هيچ ذکری از چگونگی اعمال سانسور در تلويزيون و نشريات مربوط به آن نمی کند، و سانسورچي های راديو را نيز بعلت «خنگ و عقب مانده» بودن خطرناک نمی داند، اما در مورد وزارت فرهنگ و هنر توضيح می دهد که: «سانسورچی های پهلبد انتلکتوئل هائی بودند که غالباً هم با چراغ می آمدند چون بيشتر می دانستند، بهتر سانسور می کردند، چونکه بهتر اشاره ها را می فهميدند... سانسورچی های وزارت فرهنگ و هنر و کتابخانه ملی ـ که مدرن بودند و شاعر، يعنی خودشان شاعر و نويسنده بودند ـ اين ها را می فهميدند. بعدها البته فهميديم بيشتر آنها که کارشناس آن وزارتخانه بودند، متأسفانه از بچه های کانون و از دوستان خودمان بودند. بعضی از اين ها غير از حقوق کارمندی از بودجه های محرمانه هم می گرفتند.»

         به اعتقاد من، آقای رويائی در اين کلمات همه کارمندانی از وزارت فرهنگ و هنر و کتابخانه ملی ايران را که در بين سال های 1346 تا 1349 عضو کانون نويسندگان ايران بوده اند، و نيز احياناً عده ی ديگری از اعضاء کانون نويسندگان ايران را، به سانسورچی بودن و دريافت حقوق از محل بودجه های محرمانه (بابت خدمت به دستگاه سانسور) متهم کرده اند و, در نتيجه ی چنين اتهام زدنی، اکنون اين وظيفه مهم اخلاقی بر عهده ايشان گذاشته شده است که در مورد ادعای خود اطلاعات بيشتری را در اختيار همگان بگذارند. آقای رويائی از سانسورچيان راديو به صراحت نام برده اند. اما در مورد سانسورچی های وزارت فرهنگ و هنر فقط به دادن برخی نشانی های مبهم اکتفا کرده اند: «سانسورچی های وزارت فرهنگ و هنر و کتابخانه ملی، مدرن و ... شاعر و نويسنده و متأسفانه از بچه های کانون و از دوستان خودمان بودند.»

        و بمن بگوئيد که آيا اين بار آن «ما» ئی که چنين کشفی را کرده، جز خود آقای رويائی، از عضويت چه کسان ديگری برخوردار بوده است؟

 پيوند به خانه نوری علا

پيوند به مخزن مقالات

00000